ماه بانو

رويا آراسته
azaroir@yahoo.com

ماه بانو نگاهي آينه قدي انداخت و چرخی به خود داد. به نظر خودش خيلي زيبا بود. چادرش آهسته سُر خورد و افتاد روي زمين. براي آدم توي آينه اداي زن هاي خيلي شيك و پولدار را در آورد كه هر روز در خانه هايشان كار مي كرد. چشم و ابرو را نازك كرد و قيافه ي جدي گرفت:
- "ماهي خانم بي زحمت يه دستي هم به شيشه هاي اتاق خوابِ آرا بكشيد."
- "چشم خانم"
- "ماه بانو امروز حتما پله هاي راهرو رو از طبقه ي پايين تميز كن. همسايه ها مي گن قسمت شما هميشه كثيفه."
- "اما خانم شما كه مي بينيد من هر دفه با فرچه و وايتكس ميسابمشون. مي خواين امروز يه خورده از اين محلول جوهر نمك بريزم روشون...
- "اي واي نه ! اين كارو نكنيدا ! سنگا خراب مي شه. خيلي حيفه. صداي همه در مياد. اگه يه خورده محكم تر فرچه رو بكشين لك هاش مي رن. نمي خواد كه ديگه از اين چيزا مصرف كنيد."
- بله خانم.

يادش آمد دارد ديرش مي شود. چادرش را روي سر انداخت و راه افتاد. همينكه پايش را از بالكن توي دالان خانه گذاشت صداي مش نصرالله را شنيد:
- باز داري مي ري ]...[گي زنيكه ي بي آبرو. برو به اون باباي ديوثت بگو بياد ورت داره ببره. بسه ديگه منو بي آبرو كردي....
ماه بانو خونسرد برگشت و چپ چپ نگاه پيرمرد كرد. داشت با عصاي فكسني اش لنگ لنگان از آن ور حياط به طرف او مي آمد و از دور فحش هاي آبداري حواله ي ماه بانو مي كرد. فحش هايي كه ماه بانو وقتي در تنهايي به يادشان مي آورد و يا موقع واگويي آنها براي بعضي از آشناهاي زنده دل، از خنده ريسه ميرفت. آنوقت آشناها با خنده سعي مي كردند ماه بانوي غش كرده را به هوش بياورند. به هوش و بيهوش، وقتي دوباره يكي ديگر را به ياد مي آورد، باز غش ميكرد از خنده. ماه بانو اگر زمانه اجازه مي داد، زن خوشدل و خنده رويي بود. حيف كه ...
- برو پيرسگ بي غيرت، ديوث اون باباي گور به گورته.

از در بيرون زد. از جواب خودش كيف كرده بود. الان حتما مش نصرالله داشت وسط حياط جلز ولز مي زد. به جهنم. تازه يك يك برابر بودند. دلش خنك شد." اگر قديما بود الان بايد از ترسش در مي رفت خونه ي همسايه يا خونه ي باباش، ده بغلي."
- "آخه اونوقتا مش نصرالله هنوز اينطوري ذليل نشده بود. اقلا خرج خودشون دوتا رو در مي آورد. اون وقتا اگه ماه بانو اينطوري زبون درازي مي كرد، يا لج و لجبازي مي كرد و حرفاشو گوش نمي داد، يا اگه مش نصرالله مي فهميد بدون اجازه رفته خونه ي مادرش، يه دعواي درست و حسابي راه مي انداخت. با اينكه به قد و هيكل نصف ماه بانو، و سي سالي هم پيرتر بود، يه كتك مفصل نصيب او مي شد. اما خب ماه بانو مي تونست راحت حريفش شه. لااقل از 8-7 سال پيش تا حالا اينو خوب فهميده بود. اما مگه مي شد زن دست رو مردش بلند كنه؟ جواب خدا و پيغمبر رو كي مي داد. گناه كبيره بود. همون يه باري كه وسط كتك خوردن، از روي غيض مش نصرالله رو بلند كرد و انداخت بالاي رختخوابها، نه تنها پيرمرد اينو هرگز بهش نبخشيد، بلكه به همه تعريف كرد و آبروي ماه بانو رو برد. همه با سرزنش و حيرت نگاش مي كردند و مي پرسيدند راس راسي اين كارو كردي؟ اونم از خجالتش مي گفت نه به خدا دروغ مي گه و ديگه هر وقت كتك كاريشون مي شد، فقط از دستش فرار مي كرد. همين. خب از كتك خوردن بيزار بود. دلش مي خواست چشماي پيرمرد رو از كاسه درآره. حالا هم كه خدا رو شكر چند سالي مي شد زمين گير شده بود. پيرمرد خرفت با اينكه صاحب خونه و چندين هكتار زمين بود كه مشتري هاي خوبي داشت، تا همين يه سال پيش از صدقه ي مردم زندگي مي كرد. فاميل و آشنا و همسايه ها. يكي پول مي داد. يكي يه بشقاب برنج و خورشت مي فرستاد دم خونه. كاسباي محل طلباشونو به رو نمي آوردن- البته هميشه كه نه - اگر چه به همينا زنده بودن، اما ماه بانوي بيچاره چه قدر خجالت مي كشيد. از در و همسايه. از كاسبا. از روي پدر و مادر پيرش كه خيلي وقتا به اونا رو ميزد. يا برادر و خواهراش كه خودشونم وضع خيلي خوبي نداشتن... هر چي ماه بانو تو گوشش خوند كه زمينا رو-اقلن نصفشو- بفروشه، فايده نداشت. پيرمرد فحشش مي داد و مي گفت با باباي فلان فلان شده ات براي ثروت من نقشه كشيدين؟ مي خواين پولامو بالا بكشين و بعدم بري دنبال[ ] بازي! ... ماه بانو هم ديگه به روي خودش نياورده بود. هي حرص خورده بود. اما از لجش ديگه به روي پيرمرد نياورده بود كه با اون همه زمين، داره از صدقه ي آدما زندگي مي كنه. حتي وقتيكه مش نصرالله افتاد و لگنش شكست و چند ماهي بستري شد، باز هيچي نگفت. مگه خود خرفتش نمي فهميد؟ خوبم مي فهميد. دلش نمي يومد. اصلا از اولش هم كنس بود. ماه بانو به حال خود رهاش كرده بود. سه روز در هفته مي رفت تو خونه ها كلفتي براي چندر غاز. اگه مش نصرالله نبود، مي رفت تو يه شهر بزرگتر و تو خونه ي اعيونا كار مي گرفت كه اقلا پول خوبي هم در آره. اما همين طوريش هم غروبا كه مي رفت خونه، پيرمرد الم شنگه اي به راه مي انداخت كه نگو. دو روز هم مي رفت يه شركتي راهرو ها و پله ها رو تميز مي كرد كه 7 طبقه داشت لامصب. از بالا تا پايينو جارو مي كرد و دستمال مي كشيد. كمرش دو تا مي شد. وقتي هم بر مي گشت، تازه بايد براي شام شب وناهار فردا فكري مي كرد. اما در عوض دلش خوش يخچال پُرش بود..."

تمام مسير برگشت را از سر جاده تا خود دِه پياده آمد. كار هر روزش بود. نمي شد كه نصف درآمدش را بدهد به كرايه ي راه. ديگر ناي نفس كشيدن هم نداشت. 7 طبقه راهرو و پله را جارو كرده، دستمال كشيده و حياط و پاركينگ را مثل دسته ي گل كرده بود. مثل خانه ي خودش. هميشه تميز و مرتب، به همراه سادگي خاص خانه هاي روستايي. از در كوچك و قديمي خانه وارد دالان تاريك ورودي شد. ياد مش نصرالله افتاد. اوففف. پيرمرد غرغرو. الان حتما باز شروع مي كند. اصلا حوصله ي حرف زدن هم نداشت چه برسد به دعوا و مرافعه. سر و كله اش پيدا نبود. چه خوب ! آبي به سر و صورت زد. چشمانش را بست و به ديوار كاهگلي آشپزخانه ي تاريك و خنك تكيه داد. "آخيش"! كمرش چه دردي داشت. بايد شام درست مي كرد. دلش هوس خورشت بادمجان كرده بود. اما قبل از آن، چاي. سماور را روشن كرد. اتاق ساكت بود. "يعني پيرمرد كجا رفته؟" دراز كشيد. عضلاتش از فرط خستگي ناله سر دادند. چشمانش را روي هم گذاشت و خيلي زود خوابش برد...
بيدار كه شد، مش نصرالله هنوز نيامده بود. بعد يادش افتاد كه سماورتا حالا حتماً جوشيده.. حياط پر از گل و گياه را كه سليقة خود ماه بانو بود، رد كرد. به درآشپزخانه كه رسيد طبق عادتي ديرين سر را دولا كرده و وارد شد. داشت فتيله ي سماور را پايين مي كشيد كه سايه اي جلوي نور را گرفت. سر را بلند كرد. هيكل مش نصرالله آستانه ي در را گرفته بود، درست اندازه ي در ! صورتش پشت به نور و واضح نبود. اما اينكه مثل مير غضب با عصايش آنجا ايستاده و در سكوت به او خيره شده بود، معناي خوبي نداشت. ماه بانو با كج خلقي سلام كرد و قوطي چاي را برداشت.
– حالا ديگه براي من زبون درازي هم مي كني؟
- لااله الا الله. يك قاشق چاي توي قوري خالي شد.
- با تواما ! پس چرا لال شدي؟
- برو بابا. تو هم حوصله داريا.
صداي تق تق عصا نزديك شد. ماه بانو چاي را سر سماور دم گذاشت. با فكرخورشت بادمجان، پشت كرد كه از سبد پياز بردارد. قبل از اينكه كمر راست كند، ضربه محكم عصا برق از سرش پراند. مثل فنر از جا پريد. پيرمرد عقب رفت.
- اينو بخوركه ديگه جواب منو ندي. گه به گور باباي اوني كه زني مثل تو رو تربيت كرده.
ماه بانو از خشم داشت منفجر مي شد. تمام تنش مي لرزيد. وقتي دهن باز كرد، صدايش هم لرزان بود.
- مرتيكه ي مردني. مگه مريضي. چرا دست از سرم ور نمي داري؟ صدايش اوج مي گرفت.
پيرمرد از خشمي كه در چشمان و صداي زن ديد، جا خورد اما از رو نرفت. عصايش را دوباره بالا برد. اما ماه بانو نترسيد.
عصا براي تفريح و امتحان جسارت زن پايين آمد. ماه بانو پيش از برخورد ضربه، خود را كنار كشيد. همزمان با يك جهش عصا را از دست پيرمرد در آورد. عقب رفته و با فتح و ظفر توام با نفرت به شوهر از كار افتاده اما مدعي خود خيره شد.
- يه كلمه ديگه دري وري بگي با همين مي زنمت. هر غلطي هم دوست داشتي بكني بكن. ديگه آب از سرم گذشته. مي رم كنيزي كه تو بخوري و هار بشي بعد مثه خوره بيافتي به جونم؟
- لكاته ي بي حيا ...، [..]گي مي كني منتم مي ذاري؟
عليرغم خواسته ي قلبي ماه بانو، عصا پايين آمد. پيرمرد شوكه و ناباور، شروع كرد به فحاشي. اينبار آبدارتر و غليظ تر. ماه بانو عصا را انداخت و به سوي او هجوم برد تا دهانش را با دست بگيرد. اگر بيشتر مي شنيد، ديوانه تر مي شد. پيرمرد ضعيف بود اما دندانهاي عاريه اش قوت خوبي داشتند. با تمام قدرتي كه داشت آنها را در گوشت دست ماه بانو فرو برد. فريادش بلند شد. ماه بانو با قدرت هيكل او را به عقب هل داد. مش نصرالله كنده شد و افتاد وسط آشپزخانه.
- ببين چي مي گم. از اين به بعد يه بار ديگه دست رو من بلند كني، همين بساطيه كه مي بيني. يكي بزني دو تا مي خوري. فهميدي ؟ حالا برو گمشو مي خوام يه لقمه كوفت درست كنم.
پيازها را از زمين جمع كرد.
- من پدرت و در مي يارم. روي من دست بلند مي كني؟ از اين خونه مي ندازمت بيرون. برو خونه ي همون باباي قرمساقت كه بميري هم رات نمي ده خونش. همون بار اول هم كه طلاقت دادن به زور نگهت داشت. هر چند كه تو احتياجي به خونه ي بابات نداري. اينهمه خونه هست كه يه زن بي آبرويي مثه تو رو راه بده ...
يكي از پيازها تاب خوران آمد و نشست پايين چشم مش نصرالله. اينبار ناله ي او بود كه بلند شد. ماه بانو پشيمان از كرده ي خود به سرعت رفت و زانو زد جلوي پايش. مي خواست اثر كرده ي خود را ببيند. مش نصرالله يك دست به چشم، لگد محكمي حواله ي شكمش كرد. درست وسط آن. درد در تمام شكمش پيچيد اما اينبار فقط "آخ" گفت و روي زمين نشست...


زهرا خانم با نگاهي به چشم كبود شده ي مش نصرالله، نگاه تلخ و زهر آگين خود را به ماه بانو انداخت. «دسته گل شماست؟» ماه بانو با زهر خندي نگاهش كرد. اما هيچ نگفت. از بس اين چند وقت به همه جواب پس داده بود، ديگرحوصله نداشت. به هر حال همه حق را به مش نصرالله مي دادند حتي اگر مي دانستند چه اخلاق بدي دارد. به خصوص اين زهرا خانم، خواهر زاده ي مش نصرالله كه ديگر اصلا قانع شدني نبود. مي گفت كتك خوردن زن از شوهرش ثواب دارد. آدم آن دنيا اجرش را مي گيرد. اما ماه بانو نمي خواست يك عمر خفت بكشد براي اجر آن دنيا. ديگر بهشت را هم نمي خواست. حالا اصلا مگر راهش مي دادند؟ شوهرش را به عمد زده بود و مي دانست كه ديگر در بهشت جايي ندارد.
ماه بانو زهرا خانم را در حال درد دل با مش نصرالله به حال خود رها كرد و از خانه بيرون زد. امروز نوبت خانه ي خانم احساني بود. ماه بانو آزرده خاطر و دلشكسته به شهر رسيد.. زهرا خانم وقتي داشت بيرون مي آمد متلك جانانه اي نثارش كردكه زهر آن هنوز در رگهايش جاري بود و نيشش مي زد. كنار خيابان ايستاد كه چراغ ماشين ها قرمز شود. صدايي آهسته پشت سرش گفت: 5 تومن. مكان هم هست. حس كرد خون به صورتش مي دود. چراغ عابر سبز شده و نشده تند تند راه افتاد. دوباره صدا گفت. بيا بريم ديگه. ماه بانو خود را به نشنيدن مي زد. فكر مزاحمي آزارش مي داد. يك جور حرص. لجبازي. وقتي ديگر در چند قدمي خانه ي خانم بود، رد فكر مزاحم را زد. لحظه اي متوقف شد و به فكر فرو رفت. بعد پشت به خانه ي خانم احساني به راه افتاد. وقتيكه از توي كوچه پيچيد، آنور خيابان درهاي جهنم را ديد كه مدتي بود برايش باز بود. قدم ها را تند كرد و با لجبازي رو به دروازه به راه افتاد. جمله ي زهرا خانم هنوز در گوشش بود: «زن جووني حتما دلت جووني مي خواد. برو ديگه. با اين بدبخت چي كار داري؟»...

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30373< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي